`  

دريافت نسخه پى‌دى‌اف

`
`

دوران مدرسه و نقش پدرى ۱

. . . و گفت پروردگارا ، توفيق ده تا شكر نعمتي را كه به من
 و والدين‌ام ارزاني داشته اي به جاي آورم. .(۲)


در سال هاي اخير ، كتاب هاي زيادي كه رنگ و روح جامعه شناسي دارد در ايران نوشته شده و دفعات چاپ و تيراژ آن ها در طراز بالاترين ها قرار گرفته است . چهل سال قبل كه « سازگاري ايراني » را مرحوم پدر در زندان قصر، به عنوان تكمله اي بر كتاب «روح ملت ها» ۳ نوشت ، هرچند جامعه شناس عالي قدري هم چون دكتر شريعتي از آن تجليل فراوان كرد، ۴ اما جامعه آن روزگار ، عنايتي به اين نوشته نكرد و گمنام ماند . چرا كه انگيزه چنداني براي « خود شناسي » وجود نداشت . بعد از انقلاب ، قضيه برعكس شد ! موافق و مخالف مي خواستند بفهمند چگونه بردند يا از كجا خوردند ! دفعات چاپ برخي از اين كتاب ها از بيست مرتبه متجاوز شد و به موازات آن ها خاطرات نويسي و زندگي نامه ها رونق گرفت و اين طبيعت همه تحولات انقلابي و دگرگوني هاي عميق اجتماعي است .

از جمله نوشته هاي نام دار در اين زمينه ، كتاب «ما چگونه ما شديم» ۵ است كه اينك ده سال از چاپ آن مي گذرد . وقتي دوستانِ دست اندر كار مراسم دهمين سالگرد درگذشت مهندس بازرگان از بنده نيز خواستند چيزي بنويسم ، از عنوان كتاب فوق الهام گرفتم و خواستم درباره « من چگونه من شدم ؟ » مطالبي تنظيم كنم . اگر « ما » را سلسله عواملي در طول تاريخ به « ما » ي امروزي تبديل كرده ، « من » هاي ما را نيز در طول عمر گذشته عواملي شكل داده است كه اگر نيك بنگريم ، ريشه خصلت هاي منفي يا مثبت خود را خواهيم يافت .

به نظر مي آمد عنوان جالبي است . اما كلمه « من » در آن سنگيني مي كرد ، با اين كه قصدم نشان دادن نقش « او » بود ، ترسيدم سوء برداشت شود . به ناچار عنوان « نقش پدري » را برگزيدم ، هرچند همه را به ياد موضوع انشاء در دوران مدرسه مي اندازد ! . . . گفتم ، موضوع انشاء مدرسه ، به ياد انشاء « نقش مادر » در كلاس سوم دبستان افتادم ! چرا مطلب را از همين نقطه آغاز نكنم ؟

درست ۵۰ سال قبل بود ، تازه راديو ايران « برنامه كودك » را راه انداخته بود ؛ قبل از آن كسي بچه ها را تحويل نمي گرفت ، ولي كم كم نسيم تعليم و تربيت و توجه به كودكان از غرب ورزيدن مي گرفت و حركتي ايجاد مي كرد . مدير راديو در آن زمان يكي از فرنگ رفته هاي تحصيل كرده مترقي به نام « دكتر پيرنيا » بود كه پسرش « آقا بيژن » شاگرد كلاس دوم مدرسه ما بود. ۶ آقا بيژن كه بر خلاف بقيه شاگردان مجبور نبود هر هفته سرش را از ته بتراشد و زلف بلندي داشت و سر و وضعش از همه بچه ها بالاتر و خيلي هم سر و زبان دار بود ، اداره كننده برنامه كودك شده بود و مردم كوچه بازار همه اين برنامه را به نام « برنامه آقا بيژن » مي شناختند . حالا ديگر مدرسه ما پارتي بزرگي پيدا كرده بود تا جاي پايي در راديو باز كند .

آن روز كه قرار بود من انشاء « مادر » را از برنامه كودك دكلمه كنم ، بعضي از فاميل مدت ها پاي راديو نشسته بودند ! بعدها شنيدم مادر بزرگ ام كه محبت مخصوصي به من داشت ، خيلي احساساتي شده و از اين كه نوه اش داراي چنين عواطف لطيفي است !؟ گريسته بود . غافل از آن كه آن انشاء اصالت نداشت و قلم ديگري بود !!

انشاء « مادر » را مادرم براي من نوشته بودند ! ايشان هم از خواهر بزرگترشان در دوران تحصيل اقتباس كرده بودند و اينك اين ميراث به من رسيده بود ! وقتي براي اولين بار پاي تخته رفتم و مقابل بچه ها آن را خواندم ، معلم انشاء از همه خواست براي من كف بزنند ؛ و به توصيه او بود كه چند روز بعد مدير مدرسه در مراسمي كه معمولاً همه شاگردان در حياط مدرسه به صف مي شدند ، خواست آن را مقابل آن ها تكرار كنم و تشويق شوم و سپس مرا براي ارائه آن در راديو آماده كرد !

به اين ترتيب بود كه به عنوان نويسنده اي خردسال ! معروف شدم ، معروفيتي كه دلهره و دردسر بزرگي براي من آفريد ، چرا كه درس انشاء فقط به همان موضوع « مادر » خلاصه نمي شد و هرهفته مجبور بودم مطلب تازه اي بنويسم.

خوشبختانه خواهر بزرگترم استعداد نويسندگي را از خاله اش به ارث برده بود و قلم بسيار توانايي داشت كه مي توانست جور مرا بكشد و مانع آبروريزي شود ! اين بود كه هر هفته مجبور بودم گردن كج كرده و انشاء تازه اي گدايي كنم . كاري كه او را ساخت و سرانجام روانه ميدان مطبوعات كرد و نوول نويس معروفي شد ، ولي استعداد نويسندگي مرا ،كه بعد ها نيز در دوران دبيرستان به حفظ كردن چند انشاء قالبي از كتاب هاي ادبي براي ارائه در امتحانات بسنده كرده بودم ، ضايع كرد و معطل گذاشت .

تنها در انشاء و ادبيات نبود ، كه به رغم بلند آوازگي ! مي دانستم چقدر عقب هستم ؛ در درس عربي هم وقتي به دبيرستان رسيدم ، ضعيف بودم و از اين كه انتظار معلمان عربي از من به خاطر پدرم بسيار زيادتر از بقيه بود ، رنج فراواني مي بردم . البته هيچ وقت شاگرد تنبلي هم نبودم و از ده پانزده درصد بالاي كلاس پائين تر نمي آمدم ، هرچند از شاگرد دومي هم بالاتر نرفتم .

از جمله عناوين انشاء در آن دوران ، « در آينده مي خواهيد چه كاره شويد ؟ » بود . من اگر مي خواستم هزار احتمال براي آينده‌ام و اشتغالاتي كه به آن وابسته خواهم شد بدهم ، مسلماً يكي هم سر و كار پيدا كردن با نويسندگي و زبان عربي نبود ! چنان خود را نا آشناي با اين دو درس مي ديدم كه تصور نمي كردم روزگاري دست تقدير مرا در ميان اهل قلم قرار دهد . البته هر قلم زدني قدر و قيمت ندارد ، اما به هر حال هنرش مي نامند و حرمت اش مي دارند .

امروز كه به گذشته خود نگاه مي كنم و مي انديشم كه چه شد و چه جرياناتي به وقوع پيوست كه ميان اين قبيله بُر خوردم ! تا جايي كه بعضي ها با دلسوزي بگويند : « حيف وقت و عمر فلاني نيست كه به جاي تعقيب رشته اش در طراحي و معماري ، همه اش از متون عربي ( قرآن و نهج البلاغه ) مي گويد و مي نويسد؟»، ۷ ذهن ام به زيركي هاي پدر كه به ضعف هاي فرزندان به خوبي واقف بود هدايت مي شود .

هر بار كه به مسافرت يا زندان مي رفت ، از همسر و فرزندان مي خواست شرح ماوقع روزانه را براي او بنويسند تا هم در جريان امور خانواده باشد و غيبت اش موجب غفلت نگردد و هم براي ما تمريني براي گزارش نويسي باشد . در ضمن ضعف انشاي مرا هم جبران مي كرد !

موقعي كه محكوميت ده ساله خود را در زندان قصر طي مي كرد ، حوالي سال هاي ۴۴-۴۳ در يكي از روزهاي ملاقات از پشت ميله هاي زندان مأموريتي به من داد كه مات و مبهوت ام كرد ! انگار كسي را كه شنا بلد نيست و از آب مي ترسد ، مجبور كرده باشند از سكوي ده متري در استخر شيرجه برود !!

« به خانه كه برگشتي ، از قفسه كتابخانه من پرونده يادداشت هاي سخنراني را كه در رديف دوم است در بيار ؛ يكي از آن ها عنوان « مسلمان اجتماعي جهاني » دارد . چند صفحه پيش نويس اوليه است ، آن را با قلم خودت تكميل و تدوين كن و بده چاپ كنند » !

خشك ام زده بود ! من از انشاي معمولي عاجز بودم ، چگونه مي توانم كار ناتمام نويسنده نامداري را كه استاد دانشگاه است تمام كنم ، جذبه پدر جرأت نه گفتن را از من سلب كرده بود تنها عكس العملي كه نشان دادم نگاه بهت زده بود !

تا چند روزي مي ترسيدم پرونده را در بياورم ، سرانجام دل به دريا زدم و آن را گشودم نمي دانستم از كجا آغاز كنم ، چرا كه كوچك ترين تجربه اي در مقاله نويسي نداشتم . هر صفحه اي كه مي نوشتم ساعت ها طول مي كشيد و بيش از ده بار تغيير مي كرد ؛ چند ماهي اوقات فراغت ام را اين چنين به خط زدن ها و پاك كردن هاي متوالي سپري كردم تا سرانجام چيزي سرهم بندي شد !

جزوه را به نام خودشان به چاپ رساندم ، ولي توصيه كرده بودند در روي جلد اضافه كنم : « تنظيم و تدوين توسط عبدالعلي بازرگان » . روزي كه نمونه چاپ شده را مخفيانه به داخل بند فرستادم ، موقع ملاقات ، بي هيچ معطلي و رفع خستگي گفتند ؛ يادداشت هاي ديگري هم هست كه بايد آن ها را تدوين كني !

البته آن چه تهيه كرده بودم عيوب فراواني داشت ، ولي به روي خودشان نياوردند . نشنيده ام تا كنون نويسنده اي اين چنين اعتبار و آبروي قلم‌اش را – آن هم در مسائل خطير اجتماعي ديني – به دامان ريسك رها كرده باشد ! هرچند محتواي مطالب از ايشان بود و عرضه از من .

به اين ترتيب دو سه جزوه ديگر هم تهيه كردم كه يكي از آن ها تحت عنوان « مزايا و مضار دين » چاپ شد و بقيه هم سامان يافت . حالا ديگر اسم من روي جلد كتاب ها رفته بود ، نمي توانم احساس غرور خود را كه در دوران جواني براي كسب اعتماد به نفس ، سخت به آن نياز داشتم مخفي كنم ، امّا مي ترسيدم مثل انشاء « مادر » پوشالي باشد و اين بار « پدر » مرا باد كرده باشد ! ولي زحمت هايي كه كشيده بودم نمي گذاشت نوميد شوم ؛ بالاخره من هم نقشي ايفا كرده بودم . نمي دانم ديگران چه فكري مي كردند ؟

تنها برادرم « نويد » - كه نام اش را هم بنديان به خاطر نويد تولدش پيشنهاد كرده بودند – دو ماه پس از دستگيري پدر به دنيا آمده بود . بنابراين من در آن دوران علاوه بر تكاليف سنگين سال هاي نخست دانشگاه ، بعد از ظهرها در دفاتر معماري كار مي كردم و وظايف خانه و بيرون از خانه را نيز به دوش داشتم . علاوه بر آن ، هفته اي دو‌بار ، روزهاي دوشنبه و پنجشنبه بايد به ملاقات پدر مي رفتم و در طول هفته سفارشات ايشان را ، كه اغلب ليستي بالا بلند داشت ، تهيه و پي گيري مي كردم ؛ از مراجعه به ناشر و چاپخانه براي كتاب هايشان گرفته تا پيغام و پسغام هاي سياسي ! خلاصه اين كه شده بودم رابطه ايشان با بيرون زندان .

سال هاي سختي بود ، بيش از سختي ، ‌از اين كه به هيچ يك از تكاليف درسي ، خانوادگي و پدري ، آن طور كه شايسته بود و ايجاب مي كرد ، نمي توانستم برسم رنج مي بردم و احساس شرمندگي مي كردم . حتي گاهي سفارشات پدر را كه دست شان از همه جا كوتاه بود و چشم به روزهاي ملاقات داشتند تا توشه تلاش هاي فكري هفته شان فراهم شود ، خيلي به تعويق مي افتاد .

مدتي مقالاتي را كه درباره اكتشافات فضايي جديد بود سفارش مي دادند و من از مراكز علمي ، به خصوص از اداره هواشناسي ، توسط يكي از شاگردان سابق شان به نام مهندس نوشين تهيه مي كردم و به زندان مي بردم . تا سرانجام با استفاده از دستاوردهاي نوين آن زمان ، كه به تازگي با خروج موشك ها از جو زمين و ساخت قمر مصنوعي حاصل شده بود ، كتاب « پديده هاي جوي » را كه در نوع خود در ايران بي نظير بود ، براي دانش جويان سال سوم دانشكده فني به نگارش در آوردند . دانش جديدي كه از دريچه تحقيقات جديد فضايي بر ايشان رخ نموده بود ، نگاه شان را به اشارات قرآن به آيات الهي در افق آسمان ها عميق تر كرد ؛ يك سال بعد كتاب « باد و باران در قرآن » را منتشر كردند كه با چراغ علوم جديد به آيات تكويني مي نگريست . وقتي كتاب از زير چاپ در آمد ، ديدم در صفحه اول ، فقط نوشته است :

به عبدالعلي بازرگان !

من خودم فرم هاي غلط گيري را از ناشر مي گرفتم و پس مي آوردم ، ‌اما تا لحظه آخر خبر نداشتم . نعمت زاده ، كه از بچه هاي بسيار با اخلاص انجمن اسلامي دانشجويان و مرتبط با شركت انتشار بود ، با شگفتي بسيار آن را در حياط زندان قصر به من خبر داد . باز هم پدر كاري خلاف عرف زمانه انجام داده بود . البته در اين دوران تقديم كتاب به فرزندان كاري عادي تلقي مي شود ، امّا چهل سال قبل فقط به خيلي بزرگ ها هديه مي كردند . حدس مي زدم اين كار را براي جبران كارهايي كه براي ايشان مي كردم انجام داده‌اند ، دليل ديگري به ذهنم نمي رسيد . مي خواستم از خودشان بپرسم ، ولي آنقدر خجالت زده شده بودم كه نمي دانستم چگونه طرح مطلب كنم . متاسفانه روابط ما به رسم گذشته خيلي جدي و رسمي بود و من هم كم روتر از آن بودم كه راحت صحبت كنم ؛ اين بود كه با چند كلمه اداي تشكر كردم و ايشان هم بدون كلمه اي صحبت را عوض كردند ! اين كتاب چند بار تجديد چاپ شد ولي ناشر سهواً آن هديه را حذف كرد !

جبران عقب افتادگي در درس انشاء را در صفحات قبل توضيح دادم ، امّا فكر نمي كردم هيچ وقت با درس عربي آشتي كنم ! گاهي شما نمي خواهيد پا پيش بگذاريد ، ولي طرف مقابل منت مي كشد و سر صحبت را باز مي كند ، همين طوري بود كه من ناخواسته به اين رفاقت كشيده شدم . در جايي ديگر نوشته بودم كه پدر هر روز صبح يكي دو صفحه اي قرآن مي خواندند و به خاطر ندارم حتي يك روز هم – تحت هر شرايطي – آن را ترك كرده باشند . تابستان در بالكن مشرف به حياط تلاوت قرآن مي كردند و همسايه ها با صوت ايشان آشنا بودند ، بگذريم از آهنگ اذان شان به هنگامي كه بلند گو همگاني نشده بود . وقتي در يك محله مسجدي نباشد ، يك استاد و رئيس دانشكده فني هم احساس وظيفه مي كند اوقات نماز را به همسايگان ياد آوري كند ! در ضمن تعدادي همسايه يهودي و ارمني هم داشتيم ، نمي دانم آن ها چه فكري مي كردند ؟

مي گويند با رفتارتان به بچه ها آموزش بدهيد كه « دو صد گفته چون نيم كردار نيست » ؛ تلاوت روزانه و منظم ايشان مرا به تقليد و تبعيت از كسي كه الگويش يافته بودم كشاند . در آغاز انگيزه اي جز كسب ثواب نداشتم . از آنچه مي خواندم ، به دليل اختلاط كلمات عربي در زبان فارسي ، چيزهايي مي فهميدم . كنجكاوي باعث شد قرآني تهيه كنم كه در صفحه مقابل ترجمه فارسي هم داشته باشد . حالا هر خطي كه مي خواندم نگاهي هم به ترجمه اش مي‌انداختم . گردش مرتب چشم ميان دو صفحه ، آن را خسته مي كند . خوشبختانه به زودي قرآني يافتم كه ترجمه هر آيه را زير خودش نوشته بود . از آن به بعد به راحتي مي توانستم هر آيه را كه نمي فهمم به ترجمه اش نگاه كنم . اين نگاه ها روز به روز كم تر مي شد تا به تدريج احساس كردم نيازي به زير نويسي ندارم و همه متن را راحت مي خوانم !

شنيده بودم كه زبان در اثر تكرار و تمرين تعليم گرفته مي شود ، ولي قرآن فقط يك كتاب بود و ساده تر از آموزش زبان . البته بعدها به كتاب هاي آموزش قواعد زبان عربي و به متن هاي سخت تري هم چون نهج البلاغه هم روي آوردم ، ولي همه اين ها پس از آن آشتي پر بركت بود !

پدر و دوستان شان را به خاطر اعتصاب غذايي كه در زندان قصر براي هم دردي با زندانيان تحت ستم به پا كرده بودند ، دسته جمعي با دستبند به زندان بد آب و هواي برازجان (در استان بوشهر) تبعيد كرده بودند . در زندان قصر كه بودند ، شب هاي جمعه آقاي طالقاني ( ره ) تفسير قرآن مي كردند . آقاي طالقاني در مشروع بودن ِ اعتصاب غذا – كه نوعي صدمه زدن به خود است – ترديد داشتند و از مشاركت در آن عذر خواستند و به همين دليل هم مشمول تنبيهِ تبعيد نشدند.

در زندان برازجان جاي خالي آقاي طالقاني خيلي محسوس بود ، ولي نمي شد درس قرآن را تعطيل كرد به خصوص حضور جمع ده پانزده نفري از افسران باقي مانده حزب توده كه در آن تاريخ سيزدهمين سال زندان خود را مي گذراندند ايجاب مي كرد كار ايدئولوژيك را پيگيري كنند . پدر جاي خالي آقاي طالقاني را پركردند و از آن جايي كه هميشه اهل ابتكار و ابداع بودند ، به جاي ادامه شيوه هاي سنتي تفسير قرآن ، مسئله‌ي ترتيب نزول تدريجي قرآن را مطرح كردند و با استفاده از شيوه هاي علمي و آماري و روش هاي رياضي در صدد كشف تقدم و تأخر ِ سوره ها و گروه بندي هاي داخل هر سوره بر آمدند . نتيجه اين تحقيقات را به صورت منحني ها و نمودارهايي روي تابلوهاي بزرگي ترسيم كرده و براي عرضه در روز بعثت پيامبر و ايراد سخنراني به ديوار محل اجتماع در زندان زده بودند .

هفته بعد اين تابلوها را – كه روي بيست كاغذ بزرگ ترسيم شده بود – به همراه شرح دقيقي از آن ها در ده صفحه براي من فرستادند . به خاطر دارم روزي كه در منزل مرحوم احمد علي بابايي آن ها را براي دكتر شريعتي شرح مي دادم ، چقدر هيجان زده و از خود بي خود شده بود . بعداً شرحي درباره اين موضوع نوشت كه هم چنان باقي است .

باري اين چنين بود كه ذوق من هم در اين زمينه ها تحريك شد تا جايي كه شش ماه وقت دوران دانشجويي خود را وقف تايپ و ترسيم و تنظيم بيش از دويست جدول و منحني و نموداري كردم كه بعد ها كتاب دو جلدي سير تحول قرآن را تشكيل داد . گهگاه كه تحت تأثير آن كشفيات حضور قلبي پيدا مي كردم ، از خدا مي خواستم به من هم سعادت بندگي و اخلاص عنايت كند تا لايق دريافت پرتوي از آن همه نور هدايت گردم . از آن زمان كوشيده ام كه زبان قرآن و زبان عربي را كه در آن ضعيف بودم بهبود بخشم . زبان عربي آن سان كه مي پنداشتم سخت نبود ، ولي ديدم زبان قرآن ، زبان قلب است ؛ مگر خدا آن را باز كند .

اگر در انشاء و عربي ضعيف بودم ، در عوض در نقاشي و رسم فني به قول سهراب سپهري ، « مختصر هوشي و سر سوزن ذوقي » داشتم . نقاشي را بدون كلاس و معلم ، ديمي وار شروع كردم . البته ديده بودم خواهر بزرگترم چگونه طراحي مي كند . تابلوهاي دايي بزرگم را هم در خانه خودشان و اقوام ديده بودم . در ضمن دايي مادرم ، مرحوم آشتياني شاگرد كمال الملك و استاد نقاشي دانشكده هنرهاي زيبا بود . پس دليلي نداشت از قلم مو به دست گرفتن واهمه اي داشته باشم . من هم بدون مقدمه از رنگ و روغن شروع كردم و عصرها از مدرسه كه بر مي گشتم يك سره به سراغ سرگرمي محبوب‌ام مي رفتم . با شناختي كه از روحيه مهندسي پدر و اعتقادات ديني و سياسي ايشان داشتم ، بدون آنكه مخفي كاري كنم ، علاقه اي هم نداشتم كارهايم را به ايشان نشان دهم . راستش فكر مي كردم اين كارها را لغو و لاطائلات بدانند !

روز تعطيل بود و من سرگرم تكميل تابلويي بودم كه از آثار شيشكين ، نقاش معروف روسي و متخصص تصاوير جنگل ، مدل گرفته بودم . سرم را كه برگرداندم ، پدر را ديدم كه با ديده دقت و تحسين به تابلو نگاه مي كردند .

نفهميدم از كي پشت سر من سبز شده بودند ! با لحن مشوق و محبت آميزي كه هرگز تصور نمي كردم ، سئوالات گوناگون مي كردند ، به گونه اي كه احساس كردم مي خواهند ياد بگيرند . اما بعد ها كه نمونه اي از طراحي هاي دوران تحصيل شان را در فرانسه ديدم – به خصوص وقتي پرتره هايي را كه از همين نقاش روسي و هم از « ون گوگ » ، نقاش هلندي كشيده بودند ، در اوراق بازمانده از زندان برازجان مشاهده كردم – فهميدم آن روز ايشان را دست كم گرفته بودم !

از آن به بعد ، هر وقت مرا در حال نقاشي مي ديدند ، مدت ها نظاره مي كردند و با نگاه مهرباني كه در ارتباطات جدي روزانه كم تر نمود پيدا مي كرد ، آن را پيگيري مي نمودند . آن تابلو مطابق آماري كه در پشت بوم يادداشت كرده بودم ۵۶ ساعت وقت گرفت . سال بعد پس از توفيقي كه در مسابقات نقاشي منطقه به دست آورده بودم ، آقاي كاشفي ، ناظم مدرسه – كه همه امور را زير مديريت خود داشت – خواست اگر تابلوي جديدي دارم براي مسابقات سراسري دبيرستان هاي تهران عرضه كنم . من هم همان را تحويل دادم . پس از چندي يك روز مرا از كلاس احضار كرده و با هيجان و خرسندي بسيار بشارت داد كه كار تو را برگزيده اند و قراري گذاشت تا به اتفاق نزد مسئول مسابقات برويم . شخص مذكور – كه نام و عنوانش را به خاطر ندارم – ابتدا با سئوالات گوناگون مي خواست اطمينان حاصل كند تابلو كار ديگري نيست . سپس با سخناني كه مسلم مي دانست موجب استقبال و افتخار من خواهد بود ، مژده داد كه قرار گذاشته ايم روز اعلان نتايج و افتتاح نمايشگاه ، شما اين اثر را به وزير فرهنگ تقديم نماييد !

به كلي جا خوردم ! از يك طرف به كاري كه براي آن زحمت كشيده بودم علاقه داشتم و نمي خواستم به سادگي به كسي كه او را نمي شناختم تقديم كنم ؛ از طرف ديگر ، جذبه ناظم بسيار جدي و آن مقام اداري مانع مي شد حرف دلم را بزنم ؛ همين قدر گفتم كه چون تابلو را به ديوار اطاق پذيرائي خانه زده ام اجازه بدهيد از پدر و مادرم اجازه بگيرم !

وقتي جريان را براي پدر گزارش دادم ، از انتظار غير اصولي آن ها ، كه به نوعي رشوه محسوب مي شد ، عصباني شدند و گفتند غلط كرده اند ! نمي خواهد جوابي به ايشان بدهي ! روز بعد بي رو دربايستي مطلب را با ناظم مدرسه در ميان گذاشتم و او اظهار تأسف كرد !

روز بعد از اعلان نتايج با هيجان بسيار به نمايشگاه رفتم تا كسب اطلاع كنم ! منتظر بودم اثر خود را در رديف اول ببينم ، ولي حتي آن را در رديف آخر هم نديدم ، سرانجام پس از پرس و جوهاي بسيار ، آن را در ميان آثار پس زده در زير زمين يافتم ! ؟

اشاره اي در قسمت قبل به درس « رسم فني » كرده بودم . فكر مي كنم اشتياق و استعدادي هم كه در اين زمينه احساس مي كردم ، مرا به انتخاب رشته مهندسي كشاند ، ولي در اين جا نيز نقش پدري ، كارساز و تعيين كننده بود.

سه ماه تعطيلات تابستاني كلاس دوم دبيرستان را در گوشه اي از حياط خانه مان حصير بافي مي كردم ! آفت دوره نوجواني ، بيكاري و پرسه زدن در كوچه و خيابان و مشكل والدين ، برنامه ريزي براي اوقات فراغت فرزندان است . اول تابستان كه شد ، پدر پيشنهادي به من كرد تا در ازاي مبلغي – كه در آن زمان براي من قابل ملاحظه بود – طرحي را كه براي يك خانه موقت حصيري جمع شو تهيه كرده بودند ، به اجرا درآورم . اين طرح كه جايگزين چادر و خيمه مي شد ، براي مسافرت و استقرار در باغ و صحرا بسيار مناسب بود .

از صبح كه بيدار مي شدم مثل شاگرد مغازه اي كه موظف است درِ دكان را باز كند ، لوله هاي حصير را باز مي كردم و به بافتن و تبديل آن ها به صفحات منظم تا غروب آفتاب مي پرداختم . پدر هم پس از بازگشت از اداره ، هم چون استاد كاري كه به كارگاه سركشي مي كند ، با دقت كارهاي انجام شده را كنترل مي كرد و به آزمايش و سرهم كردن اجزاء بافته شده مي پرداخت .

اين طرح هيچ وقت به توليد انبوه نرسيد ، هنوز هم نمي دانم از ادامه آن منصرف شدند يا همه اش بهانه اي بود براي سرگرم كردن من ! ؟

پدر يك خاطره از يك مقنّي ( كسي كه چاه آب حفر مي كند ) را براي ما تعريف كرده بودند . مي گفتند او كه به تجربه دريافته بود محلي كه از او خواسته اند در آن حفاري كند فاقد آب زيرزميني است ، يك سره به مالك مزرعه قر مي زد كه شما در اين جا به آب نمي رسيد ! و ارباب كه از اين همه بهانه گيري خسته شده بود ، گفت : پدر آمرزيده ، گيرم كه من به آب نرسم ، تو كه به نان مي رسي !! . . . اگر آن طرح هم به جايي نرسيد ، من هم كارگري را تجربه كردم و هم به مزد خود رسيدم .

تابستان سال بعد ، پدر براي شركت در نمايشگاه بين المللي بلژيك و برخي برنامه هاي علمي مرتبط با كارشان در دانشگاه ، براي مدتي به همراه مادر از ما دور شدند . باز هم تعطيلات بود و ترس از تلف شدن اوقات عمر ! قبل از سفر اسم مرا در سه كلاس نوشته بودند : كلاس ماشين نويسي ، كلاس رانندگي وكلاس مكانيك اتوموبيل ! در هيچ يك از اين كلاس ها كسي را در سن و سال خود نديدم . اصلاً هيچ كدام براي تفنن نيامده بودند ؛ همه شان حرفه اي بودند . معلم رانندگي مي گفت : پسر جان تو كه در اين سن نمي تواني تصديق بگيري ، چه فايده اي دارد زحمت مي كشي ؟ شاگردهاي كلاس مكانيك اتوموبيل هم رانندگان سبيل از بناگوش در رفته اي بودند كه مي خواستند براي اخذ گواهينامه درجه يك رانندگي كاميون و اتوبوس امتحان فني بدهند ! البته امروز اوضاع خيلي فرق كرده است ؛ پدران زيادي را مي توان يافت كه چنين توجهاتي دارند ، ولي در آن زمان نادر بود .

از سفر كه برگشتند ، يك روز سر سفره ، نگاهي به ما كردند و گفتند ، شما مگر نمي خواهيد مسافرت برويد ؟. . . ما كه هيچ وقت جداي از خانواده و به پاي خود سفر نرفته بوديم ، از اين سئوال تعجب كرديم و منظورشان را نفهميديم . سكوت ما را شكستند و به من گفتند : دست خواهرانت را بگير و دسته جمعي چند روزي برويد شمال ! . . . من؟ . . ما؟ . . . كجا؟ . . . همه ما مبهوت شده بوديم . مادرم كه يكه خورده بودند ، گفتند: يعني چه ؟ مگه ممكنه ؟ . . . اينا تا شاه عبدالعظيم هم تا حالا نرفته اند ، چه جوري ؟ كجا بخوابند؟ چي بخورند ؟ ممكنه گم بكنند ، ممكنه اونا رو بدزدند ! و . . .

با اطمينان و استحكام مي گفتند : بچه ها ماشاء الله بزرگ شده اند ؛ زري كه دختر عاقل و كاملي است ؛ عبدل هم براي خودش مردي شده است ؛ نترسيد ، راه بيفتيد ، كار مشكلي نيست ؛ وقتي شروع كرديد همه چيز آسان مي شود ؛ به خدا توكل كنيد .

مرسدس بنز گازوئيلي ۱۶۰ كه سواري كرايه رايج آن روزگار بود ،‌ سر بالايي جاده شمال را با تخته گاز طي مي كرد و من بغل دست راننده ، در حالي كه هر سه خواهرانم در پشت نشسته بودند ، به جاي آن كه به جنگل هاي اطراف نگاه كنم ، يك سره حواسم به راننده بود تا مبادا از آينه به عقب نگاه كند !

به بابل كه رسيديم ، از گاراژ كرايه ها تا پيدا كردن مسافرخانه و رفتن به رستوران و گردشگاه ها و ادامه سفر به شهرهاي ساحلي تماماً تجربه اي بزرگي براي ما بود ؛ هرچند غيرت آقا داداشي نمي گذاشت يك لحظه اين اعصاب لعنتي آرام بگيرد !

هر سه تابستان سيكل دوم دبيرستان به كسب تجربه هاي گرانقدري در زمينه امور ساختماني گذشت . شركت «ياد» كه اسم اش خلاصه « يازده – استاد اخراجي – دانشگاه» بود، ۸ اجراي ساختمان كارخانه روغن كشي زيتون را در نزديكي شهر رودبار گيلان به مقاطعه گرفته بود . پدر كه مدير عامل آن شركت بود ، مرا با حقوق ماهيانه ۳۰۰ تومان به كارگاه فرستاد . دوري از خانواده ، زندگي كارگاهي در كنار كارگران و مهندسين ، به خصوص دو سه تا دانش جوي رشته ساختمان كه براي كارآموزي ( استاژ ) آمده بودند ، زمينه ساز انتخاب رشته تحصيلي آينده من شد .

من كه قبلاً اعتماد به نفس هم صحبتي با شاگردان كلاس بالاتر را نداشتم ، اينك با رئيس كارگاه كه سن اش بيش از دو برابر من بود ، دوستي صميمي شده بودم و در كارهاي حسابداري و پرداخت مساعده و حقوق كارگران به او كمك مي كردم از اين كه گه‌گاه كاميوني هم با راننده در اختيار من مي گذاشت تا مواد غذايي و ما يحتاج هفتگي ِ دفتر را از شهر رشت – كه در ۶۰ كيلومتري ما قرار داشت – خريداري كنم ، احساس شخصيت و غرور مي كردم .

پنجره هاي پروفيلي كه براي كارخانه از تهران خريداري كرده بودند ، اغلب خوب باز و بسته نمي شدند و من اره و سمباده زدن و كار آهن‌گري را در چند هفته اي كه موظف به اصلاح پنجره ها شدم آموزش گرفتم ، همين طور كارهاي نجاري ، آسفالت ، بتن ريزي و . . .

پدر با اين پنجره ها ، پنجره هاي گشاده اي از واقعيت هاي كار و زندگي را براي من گشوده بود كه بايد در آن وارد مي شدم . تابستان دو سال را با چنين تجربيات شيريني كه هم فال بود و هم تماشا سپري كردم . تابستان سال آخر مصادف شد با اجراي ساختمان خانه خودمان در خيابان ظفر قيطريه . پدر ، مرا كه حالا براي خود جوجه مهندسي شده بودم ! به مرحوم مهندس كرماني ، كه مجري ساختمان بود ، معرفي كرد تا دم دست او شاگرد بنايي كنم ! و اين چنين بود كه به رشته ساختمان سوق داده شدم .

حيف كه سال بعد پدر دستگير و به ده سال محكوم شد ! نمي دانم چه درس هايي براي تابستان هاي بعد براي ما داشت ؛ هرچند با رفتن اش درس هاي بزرگتري به ما داد و ساختن هاي ديگري را از سر گرفت !

حالا كه همه حرف ها حول محيط مدرسه دور مي زند ، به جاست كه هم از « درس اخلاق » و تأثيرات عميق استاد عزيزمان دكتر يدالله سحابي يادي بكنم و هم از نقشي كه پدر در اين مورد ايفا كردند .

دبيرستان البرز ، كه در آن زمان به كاخ البرز ، يا مدرسه جردن ۹ معروف بود ، مجهزترين و پيشرفته ترين مدارس كشور محسوب مي شد . براي ما مهم تر از معلمان ، زمين هاي متعدد براي انواع ورزش ها ، سالن سرپوشيده و چهار زمين فوتبال بود ! مساحت كنوني آن بسيار تقليل يافته است ، ولي در آن زمان كه از غرب تا خيابان پهلوي ( وليعصر فعلي ) ادامه داشت و از شمال ، پلي تكنيك كنوني با همه وسعت اش ، شبانه روزي مدرسه محسوب مي شد !

در سال ۱۳۳۸ مرحوم دكتر سحابي كه تجربه اي طولاني در آموزش و پرورش داشت و مدتي هم معاونت وزارت فرهنگ را قبول كرده بود ، دبيرستان كمال را در نارمك به قصد ادغام دين و دانش با سرمايه مردم خيّر تاسيس نمود . با روابط بسيار برادرانه و عميقي كه ميان ايشان و پدر برقرار بود ، كاملاً طبيعي به نظر مي رسيد كه من هم بايد به آن مدرسه مي رفتم . دبيرستان كمال امروز از بهترين مدارس تهران است ، ولي در زمان تأسيس ، در مقايسه با البرز ، بسيار عقب بود . بنابر اين براي من چنين تغيير و جابجايي و ترك دوستان قديمي بسيار دردناك بود ؛ ولي چاره اي جز تحمل نمي ديدم ؛ هرچند با جذبه پدر و روابط جدي كه ميان ما برقرار بود ، جرأت اعتراض هم نداشتم ، ولي ناخشنودي خود را در خانه همواره به مادر بيان مي كردم . بالاخره يك روز كه با لحن نيمه طلبكارانه اي نا رضايتي خود را با پدر در ميان گذاشتم ، صريحاً گفتند كه : « مدرسه البرز را هم من براي تو انتخاب كرده بودم » !

در آن زمان ، راه دسترسي به نارمك و مناطق شرق تهران ، فقط از مسير فوزيه ( امام حسين فعلي ) و خيابان تهران نو بود . تلخي اين تغيير يك مسئله بود ، طي كردن اين مسافت از خيابان ظفر ، با دوچرخه از مسير ناهموار و بياباني كه بعد ها ۴۵ متري سيد خندان در آن امتداد ساخته شد ، مسئله اي ديگر .

هر چند در آن زمان ، هنگامي كه سربالايي راه شميران را در بازگشت به خانه ركاب مي زدم ، هر از گاهي به تصميم يك جانبه پدر با ديدي انتقادي مي انديشيدم ، ولي امروز كه به گذشته نگاه مي كنم ، حاضر نيستم درس اخلاق روزهاي پنجشنبه دكتر سحابي را كه تا عمق جان مان اثر مي كرد و تا چند روز مست و سرخوش مان مي كرد ، با هيچ مدرسه‌اي عوض كنم . مي بينم كه هيچ سربالايي رفتن و عرق ريختني بي نتيجه نيست !

ديروز يكي از دوستان مي گفت ، شما با اين سن وسال و قلب ِ عمل كرده ، ماشاء الله ورزش و كوهپيمايي را ترك نكرده ايد ! گفتم : شكر خدا كه هنوز مي تپد و مي توانم راه بروم . راستش « درس ورزش » و دوست شدن با طبيعت را نيز از پدر فرا گرفته ام كه از همان دوران كودكي ، هر صبح جمعه ما را به كوه مي برد تا جسم و جانمان را به جاذبه هاي طبيعت بسپاريم و كمي جست و خيز كنيم ! حتي زمان امتحانات هم اگر مي خواستيم خانه بمانيم ، مي گفت : « جمعه كه روز درس خواندن نيست ، بسه ديگه ، سوسك مي شيد ! برين بيرون ، سري به فاميل بزنين»!

چه خاطره زيبايي با خواهران در روزهاي برفي زمستان در ارتفاعات شمال تهران به همراه پدر براي من باقي مانده است ، و چقدر ياد آوري مسئوليت هايي كه براي جمع آوري هيزم ، درست كردن چاي ، كباب كردن سيب زميني و . . . به هريك از ما مي داد شيرين است . پدر تا روزهاي آخر عمرشان راه پيمايي روزهاي جمعه را ترك نكردند و اين البته سواي نرمش و ورزش هاي سبكي بود كه هر روز صبح به آن عادت داشتند.

« بسيار كم صحبت و خجالتي است ، در پاسخ به سئوالات ، به بله يا نه اكتفا مي كند و هيچ وقت تمايل به ادامه صحبت ندارد » !

جمله فوق، مضمون ۱۰ يادداشتي است كه پدر در دفترچه مربوط به گزارش دوران كودكي فرزندان ، در بخش مربوط به عبدالعلي حوالي هفت سالگي مرقوم داشته اند . در صفحات ديگر نيز از كم رويي و كم حرفي شواهد ديگري ارائه داده اند كه همگي نگراني ايشان را در آن دوران نشان مي دهد . خوشبختانه اين را خبر نداشتند كه هر وقت مهمان داشتيم ، من مدت ها در دستشويي ته حياط مخفي مي شدم تا مبادا كسي صدايم كند !

البته در محيط مدرسه ، ميدان دار و مسلط بر هم سالان بودم و در گفت و گو از مسائل مربوط به نسل خودمان چيزي كم نمي آوردم و حرف و حديث هايي براي گفتن داشتم ، ولي در برابر بزرگ ترها نمي دانم چرا اعتماد به نفس خود را از دست مي دادم .

نه تنها در دوران كودكي ، در نوجواني و جواني نيز هنوز حريمي براي حرف زدن در ميان جمع بزرگ تر از خود احساس مي كردم . به خاطر دارم مرحوم محمد علي رجايي كه علاوه بر تدريس رياضيات در مقطع دوره دوم دبيرستان كمال ، مسئوليت فعاليت هاي فرهنگي ، اجتماعي خارج از دروس مدرسه را به عهده گرفته بود ، از سال ششمي ها ، چهار پنج نفر را كه گمان مي كرد بتوانند علاوه بر رسيدگي به درس هاي سال آخر ، كارهاي فرهنگي هم بكنند بر گزيده بود . در جلسه مشتركي به هركدام ما تكليف كرد ، در هفته هاي آينده به نوبت درباره موضوعي به مدت پانزده دقيقه صحبت كنيم . براي من موضوع « عفت » را انتخاب كرده بود . من كه هرگز درباره آن مطالعه نكرده بودم و اصلاً نمي دانستم ايراد سخنراني چه آداب و اصولي دارد ؟. . . وقتي نوبت من رسيد با كمال شرمندگي گفتم ، نتوانستم چيزي براي گفتن تهيه كنم !

قاعدتاً وضع به همان منوال بايد ادامه پيدا مي كرد ، ولي دست تقدير الهي رقم رحمتي زد و راه ها را به تدريج هموار كرد و امروز كه به توفيق پروردگاري كه قلم و بيان را آموخت ، با بضاعت اندك خود و خرده ناني كه از خورجين پدر و مربياني هم چون طالقاني و شريعتي و سحابي و ديگران بر گرفته ام ، سفره سخنان خدايي آن ها را در سرزمين هاي دور به سليقه خود پهن مي كنم : شكر رزقي را كه رب رحيم ارزاني كرد مي گذارم .

از افق امروز كه به ديروز نگاه مي كنم ، در اين جا نيز باز مستقيم و غير مستقيم ، سايه پدري را در صيرورت و تغيير حالت خود مشاهده مي كنم ؛ از اصرارشان براي مشاركت دادن من در مجالس و ميهماني هايي كه با هم كاران و هم فكران شان داشتند و آشنا كردنم در دوران دبيرستان با محافل انجمن هاي اسلامي دانش جويي و اجتماعات گسترده آن ها . همين ارتباطات و آشنايي ها بود كه وقتي به دانشگاه رسيدم ، به دليل تجربياتي – كه به ندرت براي كسي پيش مي آيد – گروه هايي را در زمينه هاي سياسي و مذهبي – حتي ايران گردي – سازمان دهي كردم . از همان دوران بود كه تمرين سخن گفتن را با اعضاي اصلي انجمن اسلامي دانش جويان از طريق گزارش خلاصه كتابي كه در ظرف ماه خوانده بوديم آغاز كردم . دانشگاه كه تمام شد ، ترس من هم از حرف زدن در ميان جمع ريخته بود . همان سال به سفر حج رفتم . پس از بازگشت ، پدر از من خواست در جمع وسيعي كه به اين مناسبت دعوت كرده بود ، درباره تجربه و دستاوردهاي سفر حج سخنراني كنم . . .

پدر ، در سال هاي آخر زندگي شان اصرار داشتند كلاس قرآن صبح هاي پنجشنبه در انجمن اسلامي مهندسي را در كلاس چهار شنبه عصر ايشان ادغام كنم و شركت كنندگان را يك كاسه كنيم . من مدت ها به بهانه عدم تطابق وقت شاگردان ، ولي در واقع به دليل تفاوت شيوه ها ، طفره مي رفتم . راستش ايشان « پا به پاي وحي » را با شيوه تدبري و علمي پله پله تفسير مي كردند و مي خواستند من هم به اين كار ملحق شوم ، ولي مي ديدم جوان هايي كه به كلاس قرآن مراجعه مي كنند ، مطالب بسيار ساده تري را در ارتباط با نيازهاي اجتماعي خود جست و جو مي كنند . پدر مي گفتند ؛ مفسران قرن ها مسائل ارشادي را گفته اند ، نسل امروز بايد نكات تازه اي كشف كند . ولي من با وجود ارزش فوق العاده اي كه براي آن كار قايل بودم ، جاذبه اي در ميان جوانان براي اين نوع تحقيقات نمي ديدم .

سرانجام در يكي دو سال آخر عمرشان خواستند با حضور خودشان من درس شان را ادامه دهم . مي دانستند چندان ذوق و انگيزه اي در آن شيوه علمي آماري ندارم ، به همين دليل هم تا چندين جلسه محور مطالبي را كه مي خواستند گفته شود قبلاً به من مي دادند ، با تذكرات بعد از كلاس هم كاملاً مواظب بودند از كلي گويي و استناد به آياتي كه هنوز زمان پرداختن به آن نرسيده است خودداري كنم ، سپس از شركت در كلاس خودداري كردند و از دور به مراقبت از آن پرداختند و سرانجام ، قالب تفسير را به كلي رها ساخته و خود با قلب و قلم و قدمي كه در تفسير عملي قرآن كوشيده بودند ، به سوي نازل كننده آن سفر كردند .

آقاي مظاهري ، پدر زن ارجمندم مي گفت : روزي كه براي خواستگاري به خانه ما آمدي ، نمي دانستيم چگونه تحقيق كنيم ؛ گفتيم ساده ترين كار آن است كه به پدرش ،كه معروف به « صداقت » است ، مراجعه كنيم ! . . . آدرس ايشان را بعد از پرس و جوي بسيار پيدا كردم . وقتي به اتاق كارشان در طبقه دوم ساختماني در خيابان سوم اسفند وارد شدم ، استقبال متواضعانه و گرمي كردند و همين كه فهميدند براي چه سئوالي سراغ شان آمده ام مدتي خنديدند و پس از مدتي سكوت كه مرا بي تابانه در انتظار پاسخ گذاشته بودند ، با لحني مطمئن و آرام جواب دادند . . . و من امروز به پاسخ حساب شده پدر در آن روز آفرين مي گويم ! چرا كه در خواستگاري اگر عيبي از عيوب پسر گفته شود ، ازدواجي صورت نمي گيرد و پدر زن ، پشت سرش را نگاه نمي كند !! و اگر هم تعريف كنند ، دردسري براي اختلافات احتمالي بعدي براي خود درست كرده اند و متهم به دروغ گويي مي شوند ! پاسخ حكيمانه پدر همين بود كه فقط نقش خود را نشان دهند ، آن هم نه با اثبات فداكاري ها ، بلكه با نفي فروگذاشتن ها ، فقط گفته بودند : « من عبدالعلي را بد تربيت نكرده‌ام»!

نمي دانم پدر زنم پيام اين پاسخ را كه فقط فاعليت تربيت ، و نه قابليت آن را مي پوشاند ، در آن روز چگونه دريافت كردند ؟ در حقيقت پنجاه درصد پاسخ را گرفته بودند و به تحقيق خود براي شناخت طرف ديگر سكه بايد ادامه مي دادند !

شكر خداوند ستار العيوب را كه امروز مي توانم با تمام وجود شهادت بدهم كه اگر وادي وجود من ظرفيت آن سيل جاري را نداشت ، ولي نقش پدري ، بي عيب و نقص بود .
ما را و ملت ما را خرسند كرد ؛ خدايش از او خرسند باشد ، كه رضوان الله بالاتر از بهشت است .


۱ - تهيه شده براي يادنامه دهمين سالگرد درگذشت شادروان مهندس بازرگان

۲ - سوره نمل ، آيه ۱۹ .

۳ - نوشته آندره زيگفريد ( فرانسوي ) ناشر : شركت سهامي انتشار .

۴ - در نامه اي براي اين قلم كه بعدها همراه كتاب سازگاري ايراني چاپ شد .

۵ - نوشته دكتر صادق زيبا كلام .

۶ - دبستان قائم مقام واقع در خيابان سعدي شمالي به مديريت مرحوم عبدالحسين طه ، مدير دلسوز و دانا و بسيار پر جذبه .

۷ - اشاره به سخن يكي از اقوام سببي كه پس از استماع عرايض اين قلم در يكي از محافل ديني عنوان كرده بود .

۸ - بعد از كودتاي عناصر وابسته به دربار به كمك آمريكا و انگليس در ۲۸ مرداد ۱۳۲۲ و به باد رفتن دستاوردهاي ملي شدن صنايع نفت ، اين عده به خاطر اعتراض به قرارداد جديد كنسر‌سيوم نفت كه منافع ملت را به تاراج مي داد ، توسط حكومت كودتا از دانشگاه اخراج شده بودند .

۹ - جردن نام موسس آمريكايي آن بود كه هم چنان مجسمه او در اتاقي در مدرسه باقي است .

۱۰ - متأسفانه اين دفترچه ، همراه با مدارك خصوصي غير سياسي ديگر ، هم چون : آلبوم هاي عكس ، پرونده دسته بندي شده نامه ها ، كتاب هاي قرآن پژوهي چاپ نشده ، نوارهاي سخنراني و صدها سند ديگر در اسفند سال ۷۹ از منزل و محل كار نويسنده و بنياد فرهنگي بازرگان توسط سربازاني گمنام !! به يغما رفت! اميدوارم روزي اين اسناد كه جنبه ملي دارد عودت داده شود !
 

`